واکسی

عليرضا عطاران
ali.aram@web.de

غروب سرد پائيز می رفت تا در تاريکی شب گم شود و سوز هوا خبر از فرا رسيدن زمستان می داد. اما در خيابان ارگ مشهد؛ که هنوز قلب شهر به حساب می آمد؛ جمعيت زيادی موج می زد. چراغهای پرنور فروشگاه ها و مغازه ها نيز به همه جا روشنی بخشيده بود و نئون های رنگی سينماها با خاموش شدنهای متناوب؛ همچون ستارگان درخشان نورافشانی می کردند.
واکسی سيه چرده چلاقی که هميشه کنج ديوار بانک ملی می نشست؛ برای فرار از سوز سرما؛ روانداز کارش را که از رنگ واکس چرک و سياه شده بود؛ روی شانه انداخت و قوز کرد. او با اينکه بيست و پنج و شش سال بيشتر نداشت؛ اما اندک موی خاکستری سرش؛ چينهای چهره اش و قوز کردنش؛ همگی حکايت از اين مي کرد که جوانی اش در حال وداع کردن است. خودش هم دريافته بود که ديگر مانند گذشته نمي تواند کار کند. کم حوصله شده بود و همه اش تو فکر می رفت، بعد هم زود خسته می شد. اما آنروز حالش بدتر از هميشه شده بود. نمی دانست چکارش است، يک جور نگرانی گنگ تو وجودش چنگ انداخته بود و پريشانش کرده بود، انگار يکی قلبش را گرفته است و فشار مي دهد. حدس زد شايد از گرسنگی باشد، آخر از ديشب تا حالا هيچی نخورده بود. گرچه آن لحظه زياد احساس گرسنگی نمي کرد، اما ظهر حسابی شکمش دور برداشته بود. بدتر از آن همچنانکه با گرسنگی منتظر مشتری بود، ديد از چلوکبابی نايب که نبش دارايی بود، سينی های چلوکباب و نوشابه با مخلفات آن از نان و پياز و ترشی و ماست و سالاد را برای کارمندهای بانک مي بردند، بوی آن بدجوری در هوا پيچيد، بطوريکه اشتهايش را بيشتر تحريک کرد. آنوقت همانطور که نشسته بود سيني ها را شمرد که بيست و دو تا بودند. مي دانست بانک بيشتر از آن کارمند دارد. بارها برای واکس زدن کفش کارمندان توی بانک رفته بود. با خودش حدس زد ممکنه بعضی از آنها نهارشان را باخودشان بياورند شايد هم کسانی باشند که مثل او گرسنگی بکشند و شب يک مرتبه نهار و شام را با هم بخورند. اما يکباره يادش آمد که شب را هم بايد گرسنه بخوابد، چون سه روز بود خرجی برای زنش نگذاشته بود، زنش هم ديگر نه شام درست مي کرد و نه سفره غذای او را آماده مي کرد تا با خودش بياورد و ظهر بخورد.
واکسی همانطور که قوز کرده بود و به زمين خيره شده بود، دوباره زير لب نجوا کرد: «نه از خوُرد و خوراک نيست. مگه يادُم رفته اون روزا که با برارُم تازه به شهر آمده بوديم؛ بيشتر روزها قوُت هم گيرمان نمی آمد بخوريم. اما اذيت که نبوديم خيلی هم خوشحال بوديم. نه غمی و نه غصه ای، اما حالا هرروز يک گرفتاری. هرروز هم مي گذره بدتر ميشه.»
آنوقت چندبار آب دهانش را قورت داد، اما دانست فايده ندارد. ناگهان تصميم گرفت برود قهوه خانه عرب، شايد چند استکان چای داغ حالش را جا بياورد. از طرفی مي دانست ديگر از مشتری خبری نيست. از اين تصميم کمی جان گرفت، چون بدون معطلی برخاست وسايلش را در جعبه چوبی اش گذاشت و آنرا کول کرد، آنگاه با پای لنگان؛ از پياده روی خيابان به سوی قهوه خانه عرب راه افتاد. آنجا را خيلی دوست داشت؛ روزهای اولی که با برادرش به مشهد آمده بود، يکروز با دوست برادرش به اين قهوه ـ خانه رفتند؛ پس از آن هميشه خودش به تنهايی ميرفت. روزهای که ناهارش کم بود، غروب می رفت و دو سيخ کباب يا ديزی مي خورد، وقتی هم گرسنه نبود چند استکان چای مي نوشيد، بخصوص زمستان ها و وقتی که هوا سرد مي شد.
بزودی به سه راهی دارايی رسيد. تصميم گرفت به آنسوی خيابان برود. نگاهی به دور وبرش انداخت و حواسش را جمع کرد تاازخيابان بگذرد.
همينکه به آنسوی خيابان رسيد؛ بار ديگر انداخت تو پياده رو. آنوقت همچنان که سرش پايين بود به آرامی راه افتاد. تا قهوه خانه راه زيادی نبود؛ برای همين بدون اينکه عجله کند، آهسته می رفت. بزودی به سينما انقلاب رسيد؛ حتی نيم نگاهی به تابلوهای آن که با عکس های بزرگ تزئين شده بود نينداخت. ديگر سينما برايش کششی نداشت. اوايل هرچی پول در می آورد به سينما مي داد و تفريح می کرد؛ اما پس از اينکه زن گرفت و از برادرش جدا شد؛ از همه چيز زده شد.
برای رسيدن به قهوه خانه بايد ازخيابان رازی می رفت؛ اما نخواست از آنجا که شلوغ و روشن بود برود؛ برای همين راهش را دور کرد و انداخت تو کوچه تنگ و باريکی که ماشين رو نبود. کوچه چنان تاريک بود که روشنايی خفه و کم رنگ لامپ ستون ها؛ تنها گرداگرد خود را روشن کرده بودند، او همين را ميخواست؛ در تاريکی احساس راحتی می کرد؛ هيچکی پای چلاقش را نمي ديد.
به آسودگی کوچه را تمام کرد و بعد به چپ پيچيد؛ آنوقت آنقدر رفت تا به ميدان بيمارستان رسيد. قهوه خانه گوشه ميدان؛ نبش خيابان جهانبانی بود. پيش از آنکه تو برود؛ ايستاد تا کمی حالش جا بيايد.
بيرون قهوه خانه تاريک بود، اما همينکه از در رفت تو، ديد چراغها روشن است وصدای قل قل سماورها شنيده می شود. اما با همه اينها دو تا مشتری بيشتر نبودند که يکی از آنها چرت می زد و ديگری هم هرچند گاه سرفه خشکی ميکرد. شاگرد قهوه چی در حال آماده کردن قليان بود، اما همينکه او را ديد دست از کار کشيد و بدون اينکه چيزی بپرسد؛ يک چايی داغ که بخار از آن برمی خاست؛ جلويش گذاشت. چای را داغ داغ هورت کشيد؛ بهش چسبيد و کمی گرمش کرد. برای همين يکی ديگه سفارش داد.
هنوز چای دوم را نخورده بود که قهوه خانه پر از مشتری شد. با وجود شلوغی دلش نمي خواست به خانه برود؛ کرايه ماه پيش اتاقش را به صاحبخانه نداده بود و همين روزها هم بايد کرايه اين ماه را مي داد؛ اما پولی در بساط نداشت. حتی اونقدر در نمی آورد که بتواند شکمشان را سير کند. ديگر اين روزها از واکس زدن پول درست و حسابی در نمی آمد؛ اصلا پس از انقلاب ديگر کسی واکس نمي زد. بيشتر دوست و رفقای قديمی اش اين کار را رها کرده بودند. اما او بخاطر پای چلاقش نميتوانست کار ديگری بکند. همچنان که تو فکر بود شاگردقهوه چی سومين چای را برايش آورد. اينبار تصميم گرفت ديرتر چای خود را بنوشد؛ تا بيشتر آنجا بماند. همان موقع دوتا جوان آمدند و جلويش نشستند. يکی از آنها جاهل مسلک بود؛ اما آن يکی؛ موهای تنگ و قهوه ای و چشمانی سبز داشت؛ با صورتی لاغر و ريش و سبيل کم پشتی که تاحدی چهره اش را جذاب کرده بود. پيش از آنکه شاگرد قهوه چی برای آنها چای بياورد؛ آنکه قيافه جاهل ها را داشت؛ از دوستش پرسيد:
ـ «خُب؛ نگفتی چه جوری بُلنِدِِش کِردی؟»
دوستش کمی منمن کرد؛ بعد گفت:
ـ «يک شب نزديک چهارراه آزادی ديدُمش؛ اولش فکر کِردُم زُّواره و راه گم کرده!اما زود فهميدم تازه کاره؛ بعد هم خودش برُام گفت تو کوچه زردی ميشنه و کُلفته، مُو هم ديگه ولِش نِکردُم.»
اسم کوچه زردی که آمد، واکسی تندی به آنها زُل زد؛ به طوريکه هر دو جوانها فهميدند، بعد هم از نگاهش دلخور شدند و چپ چپ سرتاپايش را ورانداز کردند. با اينکه واکسی رويش را برگرداند، اما آنها می خواستند باهاش دعوا کنند؛ تا اينکه با آمدن شاگرد قهوه چی و گذاشتن چای روی ميزشان موضوع فيصله پيدا کرد. واکسی از اين موضوع چنان دمغ شد که چايی اش را نخورده گذاشت و با بی ميلی برخاست و از قهوه خانه زد بيرون؛ آنگاه يکراست از پياده رو خيابان جهانبانی بسوی ايستگاه سراب راه افتاد.
بازهم آهسته می رفت. ميخواست آنقدر معطل کند تا دير به خانه برسد. همچنانکه سرش پايين بود و آهسته قدم برمی داشت، گاهی سرش را بالا مي آورد و دور و برش را برانداز می کرد و اگر مغازه ای باز بود، مي رفت و از پشت ويترين جنس هايش را تماشا مي کرد. خيابان خلوت بود، اما احساس می کرد هر آدمی که از نزديکش رد مي شود، از ديدن او دلخور می شود. او هم خودش را کنار مي کشيد.
خيابان را تمام نکرده بود که احساس کرد بند چرمی جعبه واکس؛ شانه اش را اذيت می کند. کمی ايستاد و آنرا را جابجا کرد و دوباره راه افتاد. اما هنوز چند قدم نرفته بود دوباره درد آزارش داد. آنوقت هرچند قدم که می رفت می ايستاد و بند جعبه واکس را جابجا می کرد. از اينکارش تا حدی راضی بود، چون هم خسته نمي شد و هم ديرتر به خانه مي رسد.
آنقدر رفت تا ميدان سراب را از دور ديد، می دانست از آنجا تا خانه اش راه زيادی نيست، برای همين تصميم گرفت برود تو ميدان و کمی روی چمنها بنشيند. پس تند کرد و يک نفس رفت خودش را رساند به وسط ميدان، اما هنوز داشت دنبال جاي مناسبی ميگشت که باغبان ميدان جلو آمد و بيرونش کرد. او هم تصميم گرفت دلش را به دريا بزند و به خانه برود. حوصله نداشت بيس از اين تو خيابانها ول بگردد. اينبار تندتر از پيش، لنگ لنگان انداخت تو خيابان فوزيه و از آنجا پيچيد تو کوچه باغ سنگی، بعد هم از چند کوچه پيچ در پيچ گذشت تا رسيد به کوچه زردی. اما تو نرفت و نبش کوچه ايستاد. جعبه واکسش را زمين گذاشت و به تير چراغ تکيه داد. تصميم داشت آنقدر آنجا بماند تا همه به اتاقهای خودشان بروند، آنوقت مي توانست به آهستگی به اتاقش برود و بيرون نيايد. چند شب بود که همين کار را ميکرد. يکبار زن صاحبخانه شک برده بود، اما او از اتاق بيرون نيامد؛ حتی به مستراح هم نرفت.
نفهميد چقدر آنجا ايستاد. اما همينکه نگاهی به دور و برش انداخت، احساس کرد همه جا ساکت شده است و کسی تو کوچه رفت و آمد نمي کند. آهسته با خودش گفت:«حالا وقتشه؛ دِگه هيشکی نيست. همه از سرما تو خونه خيزدن و کسی مُو رو نميبينه!» اما بيش از آنکه جعبه واکسش را بردارد، ترسی ناشناخته افتاد تو وجودش. پاهايش کشش رفتن نداشتند. بعد هم دوباره همان احساس غروب به همراه ترس فزاينده ای بهش دست داد. تا حالا اينقدر نترسيده بود. يک کم ديگه صبر کرد. اما با نااميدی نجوا کرد: «چاره چيه؟ تا صُب که نمِتونُم تو کوچه وايستُم!» دوباره نگاهی تو کوچه انداخت، کوچه تاريک بود. با اينکه از سر کوچه تا خانه اش هفت تا ستون برق وجود داشت؛ اما تنها لامپ يکی از چراغها روشن بود؛ که آنهم نور کم سوی خود را خست وار فقط دور خودش پاشيده بود. از تاريکی آنجا کمی دلگرم شد. دلش را محکم کرد و جعبه واکس را برداشت و همچنان که قوز کرده بود به آرامی از کنار ديوار راه افتاد و آمد تا به خانه اش رسيد. اما همينکه کليد انداخت و در را باز کرد؛ زن صاحبخانه جلويش سبز شد. از ديدن هيکل گنده و زمخت او يکه خورد. صورتش از شدت خشم چنان پف کرده بود؛ که از چشمان ريزش تنها دو خط سياه ديده می شد. از ترس گلويش خشک و زبانش تلخ شد. هرچه کرد نتوانست آب دهانش را فرو دهد. همانموقع هم بوی تند پهن و دود کنده به مشامش رسيد و چشمانش را سوزاند. مي دانست ننه رقيه است که تو حلبی آتش روشن کرده، تا برای کرسی اش ذغال درست کند. ننه رقيه هم مثل او سرمايی بود. از طرفی چون نمي توانست اجاره درست و حسابی بدهد؛ اتاق نمور و نمناک زيرزمين را بهش داده بودند، او هم هميشه پيش از زمستان کرسی مي گذاشت. يادش آمد يکبار که آنها را به اتاقش دعوت کرد و زير کرسی از آنها پذيرايی کرد، حسابی بهش چسبيد. حتی هميشه آرزو داشت مثل او کرسی داشته باشند تا بتواند پايش را به منقل بچسباند و گرمای منقل به مغزاستخوان پايش بدود؛ اما زنش دوست نداشت. ميگفت کرسی قديمی شده است، او هم از ناچاری يک بخاری نفتی خريد. اما چون بيشتر وقتها نفت نداشت خاموش بود. ناگهان فرياد زن صاحبخانه مثل آوار برسرش فرو ريخت:
ـ «کجا!؟ خوب قايم موشک بازی مُکنی! خيال کرِدی مُتونی از زير اجاره در بِرِی! اما بُگم؛ حالا که اينطور شد، تا اجاره دو ماه را يکجا ندی؛ تو خانه رات نمُودُم !»
نمي دانست چه بگويد، تا حالا تو عمرش با هيچ زنی يکی بدو نکرده بود. بِی اختيار نگاهش به سوی پنجره اتاقش کشيده شد. از خاموشی چراغ اتاق فهميد زنش نيست، مي دانست اگر زنش بود به کمکش می آمد. لااقل مي توانست مهلت ديگه ای بگيرد. زن صاحبخانه که از نگاهش همه چيز را فهميده بود، پوزخندی زد و با لحن نيشداری گفت:
ـ «چيه؟ زنتُو مُخوای...! بهتره بری خانه اشرف گچ مال، حالا هردو با هم مِِرَن!»
بعد هم در را محکم بهم زد و بست. اشرف زن يکی از همسايه ها بود که مثه زن خودش در خانه های مردم کلفتی مي کرد. شوهرش دو سال پيش از بالای داربست افتاد و چند ماه تو بيمارستان بستری شد. بعد هم برای هميشه خانه نشين شد. اما زن او خوب خرج مي کرد و به خودش مي رسيد. برای همين همسايه ها در باره اش زياد حرف می زدند. دلش نمی خواست زنش با اشرف رفت و آمد کند، اما زنش گوش نمي داد. چند بار روی همين موضوع باهاش بگومگو کرده بود.
يکباره احساس کرد نيش زن صاحبخانه بدجوری تو تنش فرو رفت. از زور ناراحتی گونه هايش قرمز شدند و شقيقه هايش به وز وز افتادند. چنان برافروخته شد که تصميم گرفت دوباره در بزند و حسابش را کف دستش را بگذارد. حتی دستش را بالا آورد، اما تندی پشيمان شد و دستش را انداخت. ترسيد بيشتر سرلج بيفتد و سليطه بازی در بياورد، چه بسا پيش در و همسايه حرفهای بدتر از اين بزند، آنوقت از فردا چگونه تو محل سربلند کند. شايد هم پول اجاره را بهانه کندو اسباب و اثاثيه اش راتوی کوچه بريزد. مي دانست هرکاری از او بر می آيد. مدتی مثه مجسمه پشت در ايستاد. آنوقت بی هدف و از سمت ديگر کوچه که به بالا خيابان راه داشت راه افتاد. باور نمی کرد زنش با اشرف باشد، تازه اگر آنجا هم باشد نمی دانست کجا زندگی می کنند، فقط شنيده بود سمت بالاخيابان نزديکيهای کاروانسرای پنجه از اسمال دالوندار تاق اجاره کرده اند. همچنان که قوز کرده بود سرش را پايين انداخت با خودش حرف زد. هنوز بدنش از حرفهای زن صاحبخانه داغ بود. انديشيد چرا زنش با اشرف بگردد که زن صاحبخانه اون حرفها را بزند؟! از زن صاحبخانه، از زنش، از خودش و از همه لجش گرفته بود. بيشتر از همه از زنش عصبانی بود. چون فکرش را که ميکرد مي ديد زنش تازگی تغيير کرده بود، کم تو خانه مي ماند. بدتر از آن اغلب شبها دير به خانه مي آمد، وقتی هم می آمد خودش را بزک کرده بود و بوهای غريبی می داد. وقتی می پرسيد کجا بوده؟ بهانه می آورد که: «تنها بُودم، اتاق هم سرد بود، رفتُم پيش همسايه!» خودش را لعن و نفرين کردکه چرا نمی پرسيد؛ کدام همسايه!؟ هرچه بيشتر مي گذشت شکش بيشتر مي شد. بزودی بدگمانی شيطانی در درونش پيدا شد. حتی سوزش دردناکی را تو وجودش حس کرد، انگار سوزنی در قلبش فرو کرده اند. آنوقت به گذشته اش افسوس خورد. يادش آمد اوايل هميشه که ميخواست برود سرکار؛ شب قبل ناهارش را تو جعبه اش ميگذاشت؛ او هم کله سحر از خانه ميزد بيرون. آخه بيشتر کارمندهای بانک عادت داشتند پيش از آنکه به بانک بروند؛ کفشهايشان را واکس بزنند. مشتری های ديگه ای هم داشت که صبحها می آمدند، مغازه دارها و چند تا مشتری خانگی. برای همين او از کله سحر تا تنگ غروب کار مي کرد. کار و بار هم بد نبود. آنوقت روزهايی که خوب در می آورد، زنش را منتظر نمي گذاشت و راه می افتاد سمت خانه. اما پيش از آن ميرفت چهار راه ميدان بار و گوشت و ميوه می خريد، همينکه به خانه ميرسيد؛ از اينکه زود آمده و دست و بالش پر بود، زنش خوشحال می شد وحسابی بهش ميرسيد. روزهايی هم که کار کساد بود؛ برای اينکه دست خالی نباشد، ميرفت نان و سبزی يا سيب زمينی و پياز مي خريد. آنوقت کمی قرقر زنش را تحمل ميکرد، تا اينکه دوباره سر خُلق می آمد. خلاصه هرچه بود زندگی را مي گذراند. يعنی آنقدر در مياورد که شکمشان را سير کند و بتواند اجاره اتاق را بدهد و دستش جلوی کسی دراز نباشد. گرچه بچه نداشتند؛ اما دلش به اين خوش بود که زنی دارد که ميخواستش و او هم دوستش دارد، زنی که برايش بخاری را روشن و غذايی درست کند. از همه گذشته باهاش حرف بزند و به درد دلش گوش دهد. اما مدتی بود که همه چيز فرق کرده بود. مدتی بود که برايش ناهار نمي گذاشت. بدتر از آن همشه باهاش دعوا می کرد و قُر ميزد که اينو نداريم، اونو نداريم.
در همين موقع صدای آشنايی را شنيد که بهش سلام کرد، اما همينکه سرش را بالا آورد تا صاحب صدا را بشناسد دور شد و رفت .
با اينحال همانجا ايستاد و جعبه واکسش را جابجا کرد و چند بار نفس عميق کشيد. يک کم که گذشت احساس کرد تا حدی آرام شده است. برای همين اينبار که راه افتاد، آهسته تر قدم برداشت. با اينکه هنوز تا حدی عصبانی بود، اما چون زنش را دوست داشت، کمی خودش را مقصر دانست، برای همين با صدای فروخفته ای گفت: «اصلا برا اينه که مداخل نِدارُم. اگه پول و پله داشتم پيش همه عزيز بودم. خب چکار کنم؟ اين روزها آنقدر واکسی زياد شده که بچه های چهار پنجساله هم واکس ميزنند. با پای عليل و دردناکم هم که نمتونُم کار ديگه ای بکنُم.»
دوباره نگاهی به دور برش انداخت. فهميد به بالاخيابان رسيده است، بعد هم کاروانسرای پنجه را ديد. نمي دانست چکار کند. يکباره فکر کرد برود دکان خواربار فروشی حاج مراد که بغل کاروانسرای است و از او بپرسد، او بيشتر اهالی محل را می شناخت. اما زود پشيمان شد. فکر کرد با اينکار او هم به شک مي افتد، چه بسا برود به زنش بگويد، آنوقت از فردا تو محل چو می افتد و همه می فهمند. از همه بدتر کلی بهش بدهکار بود و اگر طلبش را مطالبه کرد چکار کند.
مدتی آنجا ايستاد و با خودش فکر کرد. ميدانست بايد اول تکليف خودش را روشن کند. بالاخره تا کی ميتوانست اينطوری زندگی کند. اتاق ديگه ای هم اجاره کند همين آش و همين کاسه. هر جايی در به همين پاشنه ميچرخد. اگه نتواند کاری برای خودش دست و پا کند که برايش درآمد داشته باشد، چه بسا زنش راست راستی به راه بد کشيده شود. آنوقت با صدای بلندی گفت : «اصلا کی گفته فقط از واکس زدن پول در مياد؟ مگه همين شاغلام چند بار نگفت با گاری دستی ميوه فروشی کنم. تازه راه هم پيش پام گذاشت، از تو پس کوچه ها برُم تا گير مامورها نيفتُم. درسته بايد اينکار را ول کنم و برُم دنبال کاری که ازش پول در بياد. انوخت اگه زنم تو خونه بند نشد، تکليفمو باهاش روشن مکنم. زن صاحبخانه هم زور نميگه، اجاره شو مُخواد. شايد اون حرفو از لجش زده که اجاره اتاقشو بگيره. اصلا از کجا معلوم زنم با اشرف باشه. شايد رفته خانه خانم دکتر!»
ميدانست زنش بيشتر وقتها برای کلفتی ميرفت خانه دکتر قائم مقامی که نزديک ميدان سراب بود. برای آنها همه کار مي کرد، از رختشويی و ظرفشويی تا نظافت حياط و تميز کردن شيشه های پنجره. خانم دکتر هم پول خوبی مي داد. حتی يکبار يک جفت کفش پاشنه بلند زرشکی داده بود که نو بود؛ بعد خودش آنرا واکس زد و نونوار کرد به طوريکه مثل اولش شد.
حالادِيگرناراحتی اش فروکش کرده بود؛ بطوريکه از رفتن به خانه اشرف منصرف شد. بعد هم تصميم گرفت اول از هرکاری اجاره های عقب افتاده اتاقش را بدهد و از اين محله بروند. آنوقت همانطور که تو فکر بود با خودش نقشه کشيد.
بهتره بُرم پيش بُرارُم شايد بتونُم ازش قرض بگيرُم. نه ... نه، از او چيزی نمه ماسه. پارسال که زنم تو مريضخونه داشت جون مِداد؛ نه خودش و نه زنش پيدايشان نشد. خُب تقصيرخودمه؛ مُو دومادش کردم؛ خرجشو دادم؛ کمکش کردم؛ زير پر و بالشو گرفتم؛ تازه روزی که مامورها جنس هاشو گرفتن، رفتم ضامنش شدم؛ اما حالا که وضعش خوب شده؛ سال به سال از مُو خبر نمی گيره. خُب او کار دِِره؛ پول دِِره؛ زن دِِره ؛ بچه دِِره؛ اتاق گرم دِِره ... اما مو چی؟! بعد از سالها جون کندن؛ هنوز نِمتونم اجاره يک اتاق را بدُم. نبايد هم به مُو محل بذاره؛ نه... نبايد منّت او را بکشم... چرا نرُم ولايت پيش بابام؟ خُب حالا رفتم، انوقت با ننه اندرم چکار کنم؟ اصلا از ريخت او بيزارُم. آنقدر زير پای بابام نشست تا ننه ام را بيرون کرد و خودش را بند بابام کرد؛ بعد هم تند تند بچه پس انداخت. نمُودنم تا حالا چند تا خواهر و برارر برام درست کرده؛ نه... نه؛ او سليطه رام نمده. هنوز درست و حسابی ننم را نديده بودم که با توپ و تشر بيدارم مِکرد؛ همه کارها را مُو مِکِردم؛ يا کارای خانه و حويلی؛ يا توی توله، قاطی گُو و گوسفندها. تازه هميشه به بابام مُّگفت و او هم با شلاق چرمی سيام مِکرد. بيست سال مفت؛ عين خربارکش براشان حمالی کردم؛ هم حمالی کردم؛ هم شلاق خوردم. آخرش هم بدون هيچی مُو و براررم را بيرون کرد. حالا هم اگه برم؛ نميذاره بابام يک قرون بهم بده؛ مگه براررم نبود که وقتی رفت برای بساط و دستفروشی؛ ازش پول بگيره، هردو تا دست به يکی کردند و گفتند؛ نداريم! بعد برارُم روی هردوشان کارد کشيد تا تونست کمی پول بگيره؛ اما مو که اهل اين حرفها نيستم. نه؛ نه... بابامو ولش کن. اصلا چطوره برم نيشابور پيش خوُش و خُسورُم؛ اونا دست و بالشون پُره، تازه خاطر موره مُخوان، شايد اونا بهم بدن. درسته اين فکر خوبيه! همی فردا مُورم. همچی که زنم خبردار نشه. اگه او بفهمه نمذاره برُم.»
با اينکه از تصميمی که گرفته بود کمی جان گرفته بود، اما هنوز نمی دانست چکار کند و چطوری شب را صبح کند. لحظه ای خواست برگردد و نزديکی های خانه کشيک بکشد تا زنش بيايد و يک جوری سر و ته قضيه را هم بياروند تا فردا کله سحر برود نيشابور سراغ پدرزن و مادرزنش، اما تندی منصرف شد. بعد هم نجوا کرد: «جوری برام خط و نشون کشيد که اگه نصف شب هم برُم، توحياط کشيک ميکشه تا گيرم بياره.»
بار ديگر ياد نيش و کنايه اش افتاد، دوباره چنان لجش گرفت و با خودش قُر زد. «اصلا چه حقی داشت بهم قُلنبه بگه؛ اجارشو مُخواد بگه! چرا بايد ليچار بارم کنه. زنکه پاچه ورماليده، هرچی لايق خودش و کس کارش بود بارم کرد. زن خرابُم اگه پا تو خانش بذارم.»
مثل ديوانه ها با خودش حرف می زد و بد وبيراه می گفت. نمي دانست چکار کند. نه از زنش خبری داشت، نه مي توانست به خانه برود. نه جای ديگری داشت تا شب را سرکند. حتی دلش نمی خواست شبی پيش برادرش برود؛ چون زن براردش تندی مي پرسيد، چرا تنهايی آمده ای و زنت کجاست؟ هر دروغی هم بگويد صبح نشده راه می افتاد و می آمد، تا از همه چيز سر در بياورد و برود پشت سرشان لغز بخواند، تنها دوستش شاغلام بود که به ولايتشان رفته بود تا سيب درختی بخرد و بياورد با گاری دستی بفروشد.
دستهايش را زير کت سياه کثيفش کرد و قوز کرد وهمچنان با خودش حرف ميزد.حالا سرما هم به ناراحتی اش اضافه شده بود، چنان سردش شده بود که تنش به لرز افتاد و دندانهايش بهم خورد.بعد هم قرقر شکمش هم دور برداشت.
مثل ديوانه ها بلند بلند گفت: «خيلی بدبختُم که تو اين شهر به ای بزرگی يه کی رو ندارم شبی را برُم پيشش!...» ناگهان صدای گوشخراش بوق ماشينی او را از جا پراند. تندی بخود آمد و نگاهی به دور و برش انداخت. تازه دانست وسط ميدان شهداء ميان ماشين ها گير کرده است. با هر سختی بود خودش را به گوشه ميدان رساند. آنجا را خوب می شناخت. قديم ها وسط ميدان، مجسمه شاه قرار داشت که سوار بر اسبی بود، برای همين اسمش را گذاشته بودند مجسمه. بعد که انقلاب شد مردم ريختند و آن را خراب کردند؛ او هم با برادرش بود. اول طنابی دور گردن مجسمه انداختند؛ آنوقت آنرا کله پا کردند.
از يادآوری خاطرات آن روزها چنان به هيجان آمد که آرزو کرد کاش می توانست آن طناب را به گردن زن صاحبخانه بيندازد و او را در کوچه زردی بکشاند. اما دانست هيچکارنمي تواند بکند. از درماندگی با خشم جعبه واکسش را رو زمين انداخت و روی آن نشست؛ بعد هم قوز کرد و سرش را ميان دستانش گرفت و به فکر فرو رفت. خودش را بيچاره می ديد. دلشوره زنش را داشت؛ نگران آبرويش بود؛ بدتر از همه نمي دانست با بی پولی چکارکند؟ بدتر از همه حالا که تصميم گرفته بود برود از پدرزن و مادرزنش بگيرد، نمی دانست شبی کجا بخوابد؟ از اينکه شب را گوشه خيابان بخوابد واهمه ای نداشت. ميدانست يکشب هزار شب نيست. اما زود به فکرش رسيد، اگر توی اين سرما با پای دردناکش کنار خيابان بخوابد، صبح از دردپا نميتوانست يک قدم بردارد.
همينطورکه فکر می کرد، يکهو يادش آمد ته بازار سرشور زمين خرابه ای است که وسط آن تخت های چوبی گذاشته اند، که روزها فروشندگان دستفروشی ميکردند و شبها گداها و ولگردان روی آنها گونی پهن کرده و ميخوابند. اين را از برادرش شنيده بود که چند مرتبه آنجا دستفروشی کرده بود و بعضی شبها همانجا خوابيده بود. تازه فکر کرد زير سقف بازار از سوز سرما در امان خواهد بود. پس معطل نکرد و تندی برخاست و انداخت تو پياده رو و بسمت چهارراه آزادی راه افتاد.
هنوز مسافتی نرفته بود که تصميم گرفت آهسته برود تا همه جا خلوت شود. پس لنگ لنگان راه افتاد.
با اينکه پاسی از شب گذشته بود؛ اما هنوز بيشتر مغازه ها باز بودند. برای وقت کشی ويترين مغازه ها را نگاه ميکرد و پيش ميرفت. هنوز خيابان را تا نصفه نرفته بود که چشمش به ويترين مغازه بزرگ کيف و کفش فروشی افتاد. رفت جلو تا کفش ها را تماشا کند. صاحب دکان با چندتا مشتری در حال صحبت بود. چند تا نورافکن و چراغ پرنور ويترين را روشن کرده و از هر طرف نور خود را روی کفشها پاشيده بودند. همانطور که دستی به پايش ميکشيد نگاهش به کفشهای زنانه که گوشه سمت راست ويترين بود کشيده شد. چند جفت کفش مخصوص ميهمانی و کفش های پاشنه بلند و تخت؛ ناگهان چشمش به کفش قرمز پاشنه بلندی افتاد که اينهو کفشهای زنش بود که خانم دکتر داده بود. حدس زد بايد خيلی گران باشد؛ او در اين مدت کفشهای زيادی را واکس زده بود؛ برای همين تا حدی کفشها را می شناخت. وسوسه شد برود تو و از صاحب مغازه قيمت آن کفش را بپرسد؛ اما همينکه نگاهی به قيافه خود انداخت؛ خجالت کشيد. بعد هم آنقدر اين پا و آن پا کرد؛ که آخر سر منصرف شد و راهش را گرفت و رفت.
به چهارراه آزادی که رسيد به راست پيچيد؛ بعد هم انداخت تو کوچه ای تنگ و باريکی که حدس زد به بازار راه داشت. با اينکه کوچه را نمی شناخت؛ اما از تاريکی آنجا خوشش آمد. کوچه را که تمام کرد به دوراهی رسيد، ماند از کدام طرف برود. مدتی اين پا و آن پا کرد تا بالاخره به چپ پيچيد، اما هنوز به وسط کوچه نرسيده بود که مردی از خانه ای بيرون آمد و نگاهی شکاک بهش انداخت. اهميت نداد و همچنان راهش را پی گرفت و رفت. در تاريک و روشن کوچه دوچرخه سواری بدون صدا مثل سايه از پهلويش گذشت.
کمی ديگر که پيش رفت تازه فهميد کوچه بن بست است و راه را اشتباه آمده است. فکر کرد بيخود نبود آن بيگانه بهش نگاه مشکوکی انداخته بود؛ حتما از ديدن غريبه ای در آنجا تعجب کرده بود. به تندی از همانجا برگشت و خودش را به دوراهی رساند و اينبار به راست پيچيد. آنجا کمی شلوغ تر بود. اما با اينحال با احتياط پيش رفت، مي ترسيد آنجا هم بن بست باشد؛ اما همينکه چند عابر را ديد که در حال رفت و آمد بودند، دلش گرم شد. بعد هم همينکه ماشينی را از دور ديد؛ مطمئن شد آنجا بن بست نيست.
هوا سردتر شده بود؛ حالا سوز باد نه تنها به تنش افتاده بود که نوک بينی و لاله گوشهايش را هم آزار مي داد. قدمهايش را تندتر کرد تا سرما کمتر ناراحتش کند.
خيلی راه رفته بود. از گرسنگی نای راه رفتن نداشت. نفهميد چقدر گذشت که آواز محزونی را شنيد؛ دانست صدای نوحه و روضه است. جلوتر که رفت؛ نوحه خوانهای بيشتری نوحه ميخواندند. بازهم قدمهايش را تندتر کرد. بزودی به بازارچه توسری خورده ای رسيد که به بازار سرشور راه داشت. از سرما تندی اندخت تو بازارچه. پيش از آنکه به بازار سرشور برسد، چشمش به چندتا دکان بقالی و کبابی و سيرابی فروشی افتاد که در آن وقت شب باز بودند و در پرتو لامپهای پرنور به تک و توک مشتريانش که بيشتر زُوّار بودند ميرسيدند.
سيرابی فروشی داشت تندتند با قيچی تيزی سيرابی ها را ريز مي کرد و تو کاسه های کوچک جلويش می انداخت، بعد هم کمی آب چرک آلود رويش ميريخت، تا برای مشتری آماده باشد. بخار گرم و اشتها برانگيزی که از کاسه های سيرابی تو هوا پخش شده بود، تو ريه هايش فرو رفت و دهنش را پر آب کرد. ناخودآگاه بسوی دکان سيرابی فروشی راه افتاد وهمچنانکه بو را هورت ميکشيد و می بلعيد، دستش را توی جيبش بدنبال يافتن چند سکه پولی که داشت، فرو کرد. اما زود پشيمان شد، ترجيح داد اندک پولهايش را بيخودی خرج نکند؛ چه بسا فردا به آنها نياز داشته باشد. برای اينکه بيش از آن وسوسه نشود، نگاهش را برگرداند و راه افتاد. کمی جلوتر چند تا گاری لبو و باقلا ديد، يکی هم شير داغ داشت. نتوانست در مقابل شير داغ مقاومت کند؛ تندی رفت و يک ليوان شير خريد و داغ داغ آن را سرکشيد. گرمای آن از گلويش به همه بدنش دويد و احساس خلسه آوری بهش دست داد. يک کم ديگر آنجا صبر کرد؛ آنگاه دوباره راه افتاد.
همينکه وارد بازار سرشور شد، يک نفس تا ته بازار رفت. اما فهميد اينجا حتی نمی تواند بايستد چه رسد به اينکه بخوابد.تا حدی حالش گرفته شد.کمی ديگر آنجا چرخ زد، دوباره بسوی انتهای بازارچه رفت. همانموقع بود که چشمش به بازارچه ای افتاد که سقف نداشت. تصميم گرفت سری هم به آنجا بزند. آنجا خلوت تر از بازار سرشور بود.
آنجا هم بی هدف به پرسه افتاد. گاهی به ورانداز کردن دکان هايی که بسته بودند می پرداخت تا شايد بتواند گوشه و کنار آن جايی برای خوابيدن پيدا کند. هنوز بوی سيرابی توی دماغش وول ميخورد. ليوان شير سيرش نکرده بود. بدتر از همه خستگی بود که به گرسنگی و سرما اضافه شده بود. همچنانکه لنگ لنگان ميچرخيد با خودش قُر زد: «تا از سرما فلج نشدم بايد جايی پيدا کنم و کپه مرگُمو بذارم که ديگه نای راه رفتن ندارم.»
همه بازارچه را وجب به وجب گشت. با اينکه آنجا خلوت بود، اما جايی برای خوابيدن وجود نداشت. حتی گروهی از بيکاره ها و شبگردها آنجا مي چرخيدند، اين موضوع او را بيشتر نگران کرد. مي ترسيد جعبه واکسش را بدزدند. برای همين هرگاه با آنها روبرو می شد، با احتياط و ترس خودش را دور مي کرد.
در حاليکه از گشتن نااميد شده بود وتصميم داشت برگردد ناگهان از دور شعله آتش هايی را ديد. نيرويی در درونش نهيب زد آنجاست! بی اراده بسوی روشنايی راه افتاد. کمی که جلو رفت پيش رويش کوچه تنگ و تاريکی را ديد که وصل بازارچه بود. شايد هم قسمتی از بازارچه بود. آنقدر تاريک بود که هيچی ديده نمی شد. فقط يک تير چراغ چوبی که لامپ سياهی به کمرکمش آن ميخ شده بود وسط های کوچه روشن بود. زمين هم خاکی بود و پراز گودال و چاله. حدس زد بخاطر تاريکی قبلا آنجا را نديده است. هنوز مطمئن نبود، خدا خدا کرد آنجا باشد. نزديکتر که رفت عده ای آدم را ديد که گرد آتشی که توی حلبی بود، جمع شده بودند. بعد هم در گوشه و کنار آنجا جعبه های ميوه و سکو وتخت های چوبی را ديد، حالا مطمئن شده بود که همينجاست. از ديدن گروهی ولگرد و بی خانمان که هرگوشه ای نشسته يا خوابيده بودند، رفتنش را کند کرد و با احتياط جلو رفت و بسوی آتشی که چند نفر گرد آن جمع بودند نزديک شد. هنوز کاملا نزديک نشده بود که يکی از آنهايی که کنار آتش بودند به او تعارف کرد بيايد خودش را گرم کند. تندی قبول کرد اما باز هم با احتياط و آرامی به آنها نزديک شد. پهلوی آتش جعبه واکسش را زمين گذاشت و روی آن نشست. اول از همه دستهايش و پای چلاقش را گرم کرد. همچنانکه داشت خودش را گرم ميکرد، يکي ديگه از گداها که جوانتر بود آتش را هم زد؛ تا بيشتر شعله ور شود. همان موقع بود که فهميد زيرآتش سيب زمينی گذاشته اند. وقتی سيب زمينی ها پخته شد؛ از او خواستند که در خوردن با آنها شريک شود. از بوی سيب زمينی کبابی دلش مالش رفت. اما حالا که گرم شده بود، ديگه ميلی به خوردن نداشت، با اينکه جز دو استکان چای توی قهوه خانه و يک ليوان شير چيزی ديگری نخورده بود؛ اما چيزی از گلويش پايين نمی رفت. حتی نميتوانست آب دهانش را قورت دهد؛ انگار چيزی توی گلويش گير کرده باشد، چشمهايش هم زق زق ميکردند، بدتراز همه درد پايش بود. مي دانست هر وقت سرما ميخورد، پايش درد ميگرفت. تعارف آنها را رد کرد و فقط خودش را گرم کرد، آنوقت برخاست و جعبه واکسش را برداشت و رفت گوشه ديواری روی چند تا جعبه چوبی نشست. نزديکش تخت چوبی بود که چند نفر روی آن خوابيده بودند. تصميم گرفت آنقدر آنجا بنشيند تا حسابی خسته شود و روی همان جعبه ها خوابش ببرد.
بار ديگر همان احساس گنگ به سراغش آمد. يک جور سستی همراه با نوميدی؛ نمي دانست چه کارش است؛ اما دلش شور ميزد. همچنان که سرش را پايين انداخته بود؛ناگهان صدای همهمه ای شنيد؛ بعد هم شنيد که چند نفر فرياد ميزدند:
«فرار... فرار کنيد... مامورها آمدند...!»
در يک چشم بهم زدن همه کسانی که آنجا بودند برخاستند و فرار کردند؛ هر کسی يک سويی ميدويد. اما او از جايش تکان نخورد؛ نه ميتوانست با پای چلاقش بدود و نه دلش ميخواست ازآنجا برود. اصلا کجا برود!. اما يکباره فکر کرد؛ اگر گير ماموران بيفتد، او را ميبرند بازداشتگاه، آنوقت سرمای آنجا بدتر از اينجاست. يادش آمد روزی که برادرش را برای دست فروشی گرفته بودند و او رفته بود ضمانت کند؛ ديد چگونه بيست نفری را توی يک اتاق سرد و نمور خوابانده بودند. برای همين به خود آمد و نگاهی به دور و برش انداخت. ناگهان فکری به خاطرش رسيد، انديشيد اگر زير تخت چوبی بزرگی که چند لحظه پيش چند نفر رويش خوابيده بودند، پنهان شود کسی او را نمی بيند. تازه چه بسا آنجا گرمتر هم باشد. پس معطل نکرد؛ اول جعبه واکسش را جا داد؛ بعد زيلوی کهنه اش را دولا کرد؛ تا بتواند لای آن بخوابد. دست آخر هم سينه خيز رفت زير تخت و لای زيلو خوابيد. براستی که از آنجا مي توانست همه جا را ببيند؛ بدون اينکه ديده شود. کمی که گذشت صدای پايی را شنيد. بعد هم ماموری را ديد که لباس فرم و چکمه به پا داشت. او يکراست بسوی آتش آمد و سعی کرد با پايش آن را خاموش کند، اما چون آتش ها زياد بودند، به آسانی خاموش نشدند. او هم منصرف شد و دوباره شروع کرد به قدم زدن. گاه چند قدم ميرفت و باز بر می گشت. برای اينکه ديده نشود، خودش را مچاله کرد و نفسش را در سينه حبس کرد. در همان لحظه صدای پای ديگری را شنيد. از طرز راه رفتن و صدای پا حدس زد که صاحبش زن است. درست بود؛ بزودی زن چادری را ديد که بيخيال بسوی آتش می آمد. اما هنوز نزديک نشده بود مامور را ديد. اول همانجا ايستاد، بعد هم خواست برگردد؛ اما مامور صدايش زد؛ آنگاه بسويش رفت و باهاش صحبت کرد. فاصله آنها دور بود، برای همين نفهميد چی مي گفتند. کمی که گذشت هردو بسوی تختی که زير آن خوابيده بود آمدند. باز هم نفهميد چکار ميخواهند بکنند. حسابی ترسيده بود، مامور زن را تو بغلش گرفته بود و آمدند روی تخت نشستند. زن چادرش را گرد صورتش پيچيده بود، بطوريکه فقط چشمهايش ديده می شد. ميدانست اگر ديده شود کارش زار می شد. قلبش مثل گنجشک می زد. اما آنها او را نديدند. با اينکه کمتر از يک متر با او فاصله داشتند؛ اما او فقط پاهايشان را ميديد، چکمه های مامور در پرتو نور آتش بخوبی ديده ميشد، اما چادرزن روی پاهايش افتاده بود و تنها نوک کفشهايش پيدا بود. آنها همچنان روی تخت نشسته بودند و گاهی خودشان را جابجا ميکردند، چوبهای پوسيده تخت هم با کوچکترين تکانی بصدا درمی آمدند. لحظات برايش بکندی ميگذشت. ناگهان هردو روی تخت افتادند، بطوريکه نزديک بود تخته ها بشکند. از ترس بيشتر خودش را مچاله کرد. با اينکه روی تخت دراز کشيدند، اما هنوز پاهايشان ديده مي شد. همان موقع بود که چادرزن کنار رفت و توانست کفش هايش را ببيند که پاشنه بلند و قرمز بود، عين کفشهای زنش که از خانم دکتر گرفته بود. برای لحظه ای مغزش فلج شد. احساس کرد رنگ قرمز آن توی پرتوی کم فروغ آتش عين رنگ خون است. بی اختيار چهره اش را برگرداند و به سقف دوخت. اما از ميان درز تخته ها چادر زن را ديد، طاقت نداشت آنجا را نگاه کند. چشمانش را بست. بزودی تخته ها به جيرجير افتادند. بعد هم صدای نفسهای آنها را شنيد، همچنان که چشمهايش بسته بود، ياد بچگی هايش افتاد: «همگی روی پشت بام رفته بودند؛ يک شب مهتابی بود؛ او و برُارِش روی زمين خوابيده بودند؛ اما باباش و ننه اندرش رفتند روی تخت چوبی کهنه ای که هميشه روی بام بود. برُارشِ که از او کوچکتر بود، زود خوابش برد، اما او بيدار بود، خوابش نمی برد، باباش ننه اندرش را بغل کرد و ماچ کرد. بعد صدای نفس هايشان را شنيد. بزودی تخت به جيرجير افتاد، عين الان که تخت صدا ميکرد. ننه اندرش همانطور که صداهای ناجوری از خودش در می آورد، ناگهان برگشت و به چشمان او خيره شد. در نور مهتاب فهميد که بيدار است. برای همين به باباش گفت. باباش هم فردا صبح تا توانست او را با تسمه چرمی زد و بعد هم او و برارُش را از خانه بيرون کرد.»
باد سردی از لای درزهای تخت گذشت و به تنش افتاد، تندی بخود آمد. تازه دانست روی تخت کسی نيست. اما او ديگر آرامش پيش را نداشت. بعد هم همچنان که از لای درز تخت به تاريکی شب خيره شده بود؛ باران نرمی شروع به باريدن کرد. قطره های باران از ميان درز چوبها صورتش را خيس کرد؛ همراه آن بوی تند و تيز تخته که با خاک مخلوط شده بود به بينی اش فرو رفت. بو عطر غريبی داشت، مانند طعم گس اخکوُگ بود که در کودکی از باغها مي دزديد و مي خورد، اما ديگر اين بو را دوست نداشت. ديگر هيچی و هيچکس را دوست نداشت. حتی نميخواست نزد مادرزن و پدرزنش به نيشابور برود، اتاق هم نميخواست، اصلا دوست نداشت در مشهد زندگی کند؛ با خود نجوا کرد: «اينجا جای مُو نيست!اصلا هيچ جا؛ جای مُو نيست!» دوست داشت همانجا بخوابد؛ اما خوابش نميبرد؛ يکريز کفشهای قرمز پاشنه بلند آن زن جلوی چشمانش ظاهر مي شدند. آنوقت صورتش سرخ شد و بدنش گر گرفت، کمی ديگر که گذشت چشمانش پراشک شد و گوشه لبانش تکان خوردند. بعد نتوانست خودش را نگه دارد. سرش را بالا آورد و به جعبه واکسش تکيه داد، آنگاه اشکش سرازير شد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31936< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي